اینترنت همچون دریاست ، سرشار از داشته های آموزنده ، که هر روز بر دارایی آن افزوده می گردد. حکیم ارد بزرگ مغز متفکر جهان امروز
فرمانروایان نیرومند ، رایزنان و مشاورینی باهوش و کارآمد در کنار خود دارند . حکیم ارد بزرگ
عشق ، در خود ستایش و بزرگداشت بهمراه دارد. حکیم ارد بزرگ
استوارترین پیمان ها آنهاییست که با اندیشه مان پذیرفته ایم . حکیم ارد بزرگ (فیلسوف ایرانی)
اگر آدمیان می دانستند ، بخشندگی چه داشته بزرگیست ، هیچگاه از آن دوری نمی کردند . حکیم ارد بزرگ
خردمند ، همگان را به آزادگی و فرهیختگی فرا می خواند . حکیم ارد بزرگ
فرمانروایی که نتواند پیشدار بیداد بزهکاران و چپاولگران باشد ، شایستگی دیوانسالاری را ندارد . حکیم ارد بزرگ
حکیم فردوسی توسی :
دگر روز چون بردمید آفتاب
ببالید کوه و بپالود خواب
به نزدیک منذر شدند این گروه
که بهرام شه بود زیشان ستوه
که خواهشگری کن به نزدیک شاه
ز کردار ما تا ببخشد گناه
که چونان بدیم از بد یزدگرد
که خون در تن نامداران فسرد
ز بس زشت گفتار و کردار اوی
ز بیدادی و درد و آزار اوی
دل ما به بهرام ازان بود سرد
که از شاه بودیم یکسر به درد
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم
ببخشید اگر چندشان بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه
بیاراست ایوان شاهنشهی
برفت آنک بودند یکسر مهی
چو جای بزرگی بپرداختند
کرا بود شایسته بنشاختند
به هر جای خوانی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
دوم روز رفتند دیگر گروه
سپهبد نیامد ز خوردن ستوه
سیم روز جشن و می و سور بود
غم از کاخ شاه جهان دور بود
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد
ز بهر من این پاک زاده دو مرد
همه مهتران خواندند آفرین
بران دشت آباد و مردان کین
ازان پس در گنج بگشاد شاه
به دینار و دیبا بیاراست گاه
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ
ز خود و ز هر گوهری رنگرنگ
سراسر به نعمان و منذر سپرد
جوانوی رفت آن بدیشان شمرد
کس اندازهٔ بخشش او نداشت
همان تاو با کوشش او نداشت
همان تازیان را بسی هدیه داد
از ایوان شاهی برفتند شاد
بیاورد پس خلعت خسروی
همان اسپ و هم جامهٔ پهلوی
به خسرو سپردند و بنواختش
بر گاه فرخنده بنشاختش
شهنشاه خسرو به نرسی رسید
ز تخت اندر آمد به کرسی رسید
برادرش بد یکدل و یکزبان
ازو کهتر آن نامدار جوان
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش
سپه را سراسر به نرسی سپرد
به بخشش همی پادشاهی ببرد
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپاهش به دینار گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر
بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بد نزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان
دبیران دانا به دیوان شدند
ز بهر درم پیش کیوان شدند
ز باقی که بد بر جهان سربسر
همه برگرفتند یک با دگر
نود بار و سه بار کرده شمار
به ایران درم بد هزاران هزار
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد
همه شهر ایران بدو گشت شاد
چو آگاه شد زان سخن هرکسی
همی آفرین خواند هرکس بسی
برفتند یکسر به آتشکده
به ایوان نوروز و جشن سده
همی مشک بر آتش افشاندند
به بهرام بر آفرین خواندند
وزان پس بفرمود کارآگهان
یکی تا بگردند گرد جهان
کسی را کجا رانده بد یزدگرد
بجست و به یک شهرشان کرد گرد
بدان تا شود نامهٔ شهریار
که آزادگان را کند خواستار
فرستاد خلعت به هر مهتری
ببخشید به اندازهشان کشوری
رد و موبد و مرزبان هرک بود
که آواز بهرام زان سان شنود
سراسر به درگاه شاه آمدند
گشادهدل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا هرک بد دادجوی
سوی موبد موبد آورد روی
چو فرمانش آمد ز گیتی به جای
منادیگری کرد بر در به پای
که ای زیردستان بیدار شاه
ز غم دور باشید و دور از گناه
وزین پس بران کس کنید آفرین
که از داد آباد دارد زمین
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس
هرانکس که بگزید فرمان ما
نپیچد سر از رای و پیمان ما
برو نیکویها برافزون کنیم
ز دل کینه و آز بیرون کنیم
هرانکس که از داد بگریزد اوی
به بادآفره در بیاویزد اوی
گر ایدونک نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
برین نیکویها فزایش بود
شما را بر ما ستایش بود
همه شهر ایران به گفتار اوی
برفتند شاداندل و تازهروی
بدانگه که شد پادشاهیش راست
فزون گشت شادی و انده بکاست
همه روز نخچیر بد کار اوی
دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
در سرزمینی که آذرخش و توفان میدان داری می کنند، کسی به فکر فردا نیست. حکیم ارد بزرگ
درازای زندگی ، در بخشندگی و مهربانی است. حکیم ارد بزرگ
دوستی بیش از اندازه ، همانند دشمنی ترسناک است. حکیم ارد بزرگ
دوستی که نومیدنامه می خواند ، همیشه سوار بر تو و پیشدار دورخیزهای بلندت خواهد بود. حکیم ارد بزرگ
قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند . حکیم ارد بزرگ
کار گروهی، بدون همراهی جوانان شوریده و کوشا، بی سرانجام است. حکیم ارد بزرگ
عشق از آدمی دلاوری پیروز می سازد، نه گوشه گیری غمگین و پریشان. حکیم ارد بزرگ
حکیم فردوسی توسی :
چو بر تخت بنشست بهرام گور
برو آفرین کرد بهرام و هور
پرستش گرفت آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری
خداوند داد و خداوند رای
کزویست گیتی سراسر به پای
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت
ازو یافتم کافریدست بخت
بدو هستم امید و هم زو هراس
وزو دارم از نیکویها سپاس
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید
زبان برگشادند ایرانیان
که بستیم ما بندگی را میان
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد
وزان پس همه آفرین خواندند
همه بر سرش گوهر افشاندند
چنین گفت بهرام کای سرکشان
ز نیک و بد روز دیده نشان
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست
ز بد روز بیبیم داریمتان
به بدخواه حاجت نیاریمتان
بگفت این و از پیش برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شب تیره بودند با گفتوگوی
چو خورشید بر چرخ بنمود روی
به آرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه
چنین گفت بهرام با مهتران
که این نیکنامان و نیکاختران
به یزدان گراییم و رامش کنیم
بتازیم و دل زین جهان برکنیم
بگفت این و اسپ کیان خواستند
کیی بارگاهش بیاراستند
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت
به هستی یزدان گوایی دهیم
روان را بدین آشنایی دهیم
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک زمان
نیم شاد کز مردم شادمان
نیم خواستار سرای سپنج
نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آنست جاوید و این رهگذار
تو از آز پرهیز و انده مدار
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس
به کوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
ششم گفت بر مردم زیردست
مبادا که هرگز بجویم شکست
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان
خردمند و بیدار و دیده جهان
چو با مردم زفت زفتی کنیم
همی با خردمند جفتی کنیم
هرانکس که با ما نسازند گرم
بدی بیش ازان بیند او کز پدرم
هرانکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید
به هشتم چو بنشست فرمود شاه
جوانوی را خواندن از بارگاه
بدو گفت نزدیک هر مهتری
به هر نامداری و هر کشوری
یکی نامه بنویس با مهر و داد
که بهرام بنشست بر تخت شاد
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی
که با فر و برزست و با مهر و داد
نگیرد جز از پاک دادار یاد
پذیرفتم آن را که فرمان برد
گناه آن سگالد که درمان برد؟
نشستم برین تخت فرخ پدر
بر آیین طهمورث دادگر
به داد از نیاکان فزونی کنم
شما را به دین رهنمونی کنم
جز از راستی نیست با هرکسی
اگر چند ازو کژی آید بسی
بران دین زردشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم
نهم گفت زردشت پیشین بروی
به راهیم پیغمبر راستگوی
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش
به فرزند و زن نیز هم پادشا
خنک مردم زیرک و پارسا
نخواهیم آگندن زر به گنج
که از گنج درویش ماند به رنج
گر ایزد مرا زندگانی دهد
برین اختران کامرانی دهد
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز
ز ما بر همه پادشاهی درود
به ویژه که مهرش بود تار و پود
نهادند بر نامهها بر نگین
فرستادگان خواست با آفرین
برفتند با نامهها موبدان
سواران بینادل و بخردان